قاســــمیون

ارزش من بالاتر از آن است که...

قاســــمیون

ارزش من بالاتر از آن است که...

قاســــمیون

بسم رب المــــــهدی(عج)
سلام!
اگر نوجوون هستی،خیلی خوش اومدی!
اما اگر نیستید،بازم خوش اومدید!
ما نوجوون ها پر از انرژی و قدرتیم!
مغزمون پر از فکرای جورواجوره!
خود من هم همینجوری ام!
چون من هم یکی هستم مثل خود خود شما!
راسیتش عاشق و اردتمند حضرت قاسم(ع) هستم!

۱۳ مطلب با موضوع «تشرف» ثبت شده است

سید جلیل , آقا سید جعفر قزوینى مى گوید: بـا پدرم - مرحوم آقاى سید باقر قزوینى - به مسجدسهله مى رفتیم .
وقتى نزدیک مسجد رسیدیم ,
به او گفتم : این حرفهایى که از مردم مى شنوم , یعنى هر کس چهل شب چهارشنبه به مسجد سهله
بیاید حضرت مهدى (ع ) را مى بیند, پایه و اساسى ندارد.

پدرم غضبناک متوجه من شد و گفت : چرا اساسى نداشته باشد؟ فقط به خاطر آن که تو ندیده اى ؟
آیـا هـر چیزى که تو ندیده اى اصل ندارد؟ و خیلى مرا سرزنش کرد, به طورى که از گفته خویش
پشیمان شدم .

داخل مسجد شدیم .
هیچ کس در آن جا نبود.
وقتى پدرم در وسط مسجد, براى خواندن دو رکعت
نـمـاز اسـتـجاره ایستاد, شخصى از طرف مقام حضرت حجت (ع )متوجه او شد و از کنارش عبور
نـمـود.
بـه او سلام کرد و با ایشان مصافحه نمود.
دراین جا پدرم به من توجه کرد و پرسید: این آقا
کیست ؟
گفتم : آیا او حضرت مهدى (ع ) است ؟
فرمود: پس کیست ؟
من به دنبال آن حضرت دویدم , ولى احدى را نه در مسجد و نه در خارج آن ندیدم


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۰۰ ، ۱۶:۴۵
اللهم عجل لولیک الفرج

بــسم الله الرحـمن الرحــیم

مـرحـوم آقاى سید جواد خراسانى , که مورد اعتمادترین ائمه جماعت اصفهان بود ومقاماتى عالى داشت , فرمود:
از طرف حکومت , خیال داشتند, صالح آباد اصفهان را غصب نمایند در حالى که ملک من و دیگران
بـود, لـذا افـرادى را براى تصرف آن جا فرستادند.
ما هرچه درخواست نمودیم , مذاکرات نتیجه اى
نـداد.
عـریـضه اى به حضور مقدس امام عصرارواحنافداه نوشتم و در رودخانه انداختم و به تخت
فـولاد (قـبرستان مهمى در اصفهان است که قبور بسیارى از اولیاء خدا در آن جا مى باشد) رفتم و
در خـرابـه اى بـا تـضرع مشغول خواندن دعاى ندبه شدم و مکرر مى گفتم : هل الیک یا بن احمد
سبیل فتلقى (آیا راهى براى رسیدن به شما هست تا حضرتت را ملاقات نماییم ؟)
ناگاه صداى سم اسبى را شنیدم و دیدم عربى سوار اسب ابلقى (اسبى که سفید است ,ولى با رنگ
دیگرى مخلوط باشد) رو به قبله مى رود.
نگاهى به من کرد و غایب شد.

از مـشـاهـده او قلبم راحت و به اصلاح کارها اطمینان پیدا کردم .
شب بعد مشکلم کاملاحل شد.

ضمنا در خواب مکررا حضرتش را مى دیدم که به همین شمایل بودند


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۰۰ ، ۱۵:۲۲
اللهم عجل لولیک الفرج


تشرف حاج ملا هاشم صلواتی کنار کشتی

حاج ملا هاشم صلواتى سدهى (ره ) که قضیه قبل از ایشان نقل شد, فرمود: سـفـر دیـگـرى کـه به حج مشرف مى شدم , در بوشهر, براى گرفتن جواز, به دفتر صاحب کشتى
رفـتـم .
وقـت تنگ و مسافر زیاد بود.
در آن موقع , همین یک کشتى براى حمل حجاج حاضر بود و
عـده مسافرین تکمیل و بلکه اضافه بر ظرفیت آن بود, لذا جوازهاتمام شد و به ما ندادند اصرار هم
اثرى نبخشید.
با رفقا به حالت ناامیدى در قایق نشسته و به طرف کشتى حرکت کردیم .

نردبانهاى کشتى نصب شد و حجاج به نوبت بالا رفتند.
من هم بالا رفتم تا در کشتى بنشینم , ولى
چون گذرنامه نداشتم , نگهبان و بازرس , به زور مرا از سر نردبان پایین فرستاد.

بـا دل شـکـسـتـه و حال پریشان گفتم : اگر نگذارید سوار کشتى شوم , خود را در آب مى اندازم .

بازرسها اعتنایى نکردند.

عـده اى از همراهان که در راه رفیق بودیم و سابقه حالم را مى دانستند, ناظر جریانات بودند, ولى
کارى از آنان بر نمى آمد.

مـن دیـوانه وار گفتم : خدایا به امید تو مى آیم و خود را در آب انداختم و دیگر نفهمیدم چه مقدار
آب از سرم گذشت و از خود بى خود شدم .
یک وقت بهوش آمدم , دیدم لباسهایم تر است و بر روى
شـنـهاى ساحل افتاده ام .
سیدى جوان در شمایل اعراب ,فصیح و ملیح و معطر و خوشبو, با کمال
ملاطفت بازوهایم را ماساژ مى داد.
ایشان جریان افتادن در آب را سؤال فرمود.
همه قضایا را خدمت
ایشان عرض کردم .

فرمود: ناامید نباش که ما تو را به کشتى مى نشانیم و به مقصد مى رسانیم و برایت مهمان دار معین
مى کنیم , چون ما در این کشتى سهمى داریم .
برخیز این طناب را بگیرو بالا برو.

دیـدم پـهـلوى دیوار کشتى هستم و طنابى از آن آویزان است .
طناب را گرفتم و آن سیدهم زیر
بـازویم را گرفت و کمکم کرد تا بالا رفتم و دیدم هنوز کسى از مسافرین درکشتى ننشسته است .

مقدارى در آن جا گشتم و عرشه را پسندیدم .
بعد هم نشستم وخوابم برد.
وقتى بیدار شدم , دیدم
بـه قدرى جمعیت در کشتى نشسته که نمى شودحرکت کرد.
شاهزاده اى از اهل شیراز کنارم بود
پـرسـیـد: از کـجـا بـه کشتى آمدید؟ شماهمان کسى نیستید که در آب افتادید و هر چه ملاحان
گشتند شما را نیافتند؟
گفتم : چرا, و قضیه نجات خود را براى او گفتم .

خـیـلـى گـریه کرد و بر حالم غبطه خورد بعد هم گفت : تا وقتى با هم هستیم , شما مهمان من
مى باشید.

در همین وقت پاسبانى که معروف به عبداللّه کافر بود, براى بازرسى گذرنامه ها آمد ویک یک آنها
را بـررسـى مـى کـرد.
شـاهـزاده گفت : برخیزید و در صندوق من , که خالى است , مخفى شوید تا
بگذرد, چون جواز ندارید.
گفتم : یقینا جواز من از شما قویتراست و هرگز مخفى نمى شوم .

در ایـن حـال مامورین به ما رسیدند و گذرنامه خواستند.
دست خالى ام را باز کردم ,یعنى صاحب
کـشـتـى بـه مـن چیزى نداد.
خواستند به اجبار مرا از عرشه جدا کنند که به آنها پرخاش کردم و
گفتم : شما اول جلوى مرا گرفتید, اما شریک کشتى از بیراهه مرابه این جا رسانید.

هـیـاهـو زیاد شد.
مردم از اطراف به صدا آمدند که این همان بیچاره اى است که او را ازنردبان رد
کردید و خودش را در آب انداخت و ملاحان او را نیافتند.

وقـتـى عـبـداللّه از قـضیه آگاه شد, چون قسمتى از جریان را خودش دیده بود از ماگذشت , اما
طـولـى نـکـشـید که صاحب کشتى و کاپیتانها نزد ما آمدند و عذرخواهى کردند.
خواستند از من
پـذیـرایى کنند مخصوصا یکى از صاحبان کشتى که مسلمان بودبه عنوان این که حضرت بقیة اللّه
ارواحنافداه در این کشتى سهمى دارند و این حکایت شاهد صدق دارد, ولى آن شاهزاده مانع شد و
مى گفت : هادى نجات دهنده , دستورضیافت را قبلا به من فرموده است .

انـصـافـا شـرط پـذیـرایـى را کـامـلا بـجا آورد و در هیچ جا کوتاهى نکرد, تا به شیرازبرگشتیم ,
یعنى محبت را از حد گذرانید.
خدا به او جزاى خیر دهد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۰۰ ، ۱۷:۲۲
اللهم عجل لولیک الفرج

بسم الله الرحمن الرحیم


عالم معاصر, آخوند ملا محمود عراقى (ره ), فرمود: مـن در اوایـل جـوانـى , در بروجرد در مدرسه شاهزاده , مشغول تحصیل علم بودم .
هواى آن شهر
مـعتدل است و در ایام نوروز باغات و اراضى آن سبز و خرم مى شود وآثار زمستان و برف و سرماى
هـوا از بـین مى رود ولى دو فرسخ از شهر که به سمت اراک برویم بلکه کمتر از دو فرسخ , زمستان
غالبا تا اول خرداد ثابت و برقراراست .

اوایـل فـروردین چون هوا را معتدل دیدم و درسها هم به خاطر رسومات نوروزتعطیل بود, با خود
گـفـتـم قـبـر امـامزاده سهل بن على (ع ) را که در روستاى آستانه است , زیارت کنم .
(آستانه از
روسـتـاهـاى کزاز است و کزاز از بخشهاى اراک مى باشدو این امامزاده در هشت فرسخى بروجرد
واقع شده است .
)
جمعى از طلاب هم بعد از اطلاع از قصد من , همراه من شدند و با لباس و کفشى که مناسب هواى
بـروجـرد بـود پـیـاده بـیرون آمدیم و تا پایه گردنه , که تقریبا در یک فرسخى شهر واقع است راه
پیمودیم .

در مـیـان گـردنـه بـرف دیـده مى شد, ولى به خاطر آن که در کوهستان تا ایام تابستان هم برف
مى ماند, اعتنایى نکردیم .
وقتى از گردنه بالا رفتیم , صحرا را هم پر از برف دیدیم , ولى چون جاده
کـوبـیده بود و آفتاب مى تابید و تا رسیدن به مقصد بیش از شش فرسخ باقى نمانده بود, براه خود
ادامـه دادیـم .
بـا خـود حـسـاب کردیم که دو فرسخ دیگررا در آن روز مى رویم و شب را که شب
چـهـارشـنـبـه بود, در یکى از روستاهاى بین راه مى خوابیم .
فقط یک نفر از همراهان از همان جا
بـرگـشـت .
عصر به روستایى رسیدیم و در آن جا توقف کردیم و شب را همان جا خوابیدیم .
صبح
وقـتـى بـرخـاستیم , دیدیم برف باریده و راه را بسته و مخفى نموده است .
با وجود این وقتى نماز
خواندیم وآفتاب طلوع کرد, آماده رفتن شدیم .

صـاحـب مـنزل مطلع شد و ممانعت نمود و گفت : جاده اى نیست که از آن بروید و این برف تازه ,
همه راهها را بسته است .

گفتیم : باکى نیست , زیرا هوا خوب است و روستاها به یکدیگر متصل هستند ومى توانیم راه را پیدا
کنیم , لذا اعتنایى نکرده و براه افتادیم .
آن روز را هم با سختى تمام رفتیم .

عـصـر وارد روسـتـایى شدیم که از آن جا تا مقصد, تقریبا کمتر از دو فرسخ مسافت بود.
شب را در
خانه شخصى از خوبان , به نام حاجى مراد خوابیدیم .
صبح وقتى برخاستیم هوا به شدت سرد شده و
برف هم بیشتر از شب گذشته باریده بود, اما ابرى دیده نمى شد.

نـمـاز صبح را خواندیم و چون مقصد نزدیک و شب آینده , شب جمعه و مناسب بازیارت و عبادت
بود و در وقت خروج , هدف ما درک زیارت این شب بود, بازبراه افتادیم , به این حساب که بین ما و
مـقـصد روستایى است که متعلق به بعضى ازبستگان من مى باشد, اگر هم نتوانستیم به امامزاده
بـرسـیـم , مـى توانیم در آن روستاتوقف کنیم و من صله رحم کنم .
وقتى صاحب منزل قصد ما را
فـهـمـیـد, مـا را از حرکت باز داشت و گفت : احتمال از بین رفتن شما وجود دارد, بنابراین جایز
نیست بروید.

گـفـتـیـم : از ایـن جا تا روستاى بستگان ما مسافت چندانى نیست و بیشتر از یک گردنه فاصله
نـداریم و هواى آن طرف هم که مثل این طرف نیست , بنابراین فقط یک فرسخ از راه برفى است و
در یک فرسخ راه هم ترس از بین رفتن نمى باشد.

بـه هـر حال از او اصرار و از ما انکار و بالاخره وقتى اصرار کردن را بى فایده دید, گفت :پس کمى
صبر کنید تا برگردم .
این را گفت و رفت و در اتاق را بست .

وقـتى رفت , به یکدیگر گفتیم مصلحت در این است که تا نیامده برخیزیم و برویم ,زیرا اگر بیاید
باز هم ممانعت مى کند, لذا برخاستیم تا خارج شویم , اما دیدیم در بسته است .
فهمیدیم که آن مرد
مـؤمـن بـراى آن کـه از رفتن ما جلوگیرى کند, حیله اى بکاربرده و در را بسته است , لذا مجبور
شدیم همان جا بنشینیم .
در همین لحظات طفلى رامیان ایوان دیدیم که کاسه اى در دست دارد و
مى خواهد از کوزه اى که آن جا بود, آب ببرد به او گفتیم : در را باز کن .

او هـم بـى خبر از موضوع در را باز کرد.
به سرعت بیرون آمدیم و براه افتادیم .
بعد ازآن که از اتاق و
حیاط, که بالاى تلى قرار داشت , خارج شدیم , صاحب منزل , که براى انداختن برف بالاى بام رفته
بود, ما را دید و صدا زد: آقایان عزیز, نروید که تلف مى شوید.

بیچاره هر قدر اصرار کرد که حالا کجا مى روید؟ فایده اى نداشت و ما اعتنانمى کردیم .

وقـتـى اصـرار را بـى فایده دید, دوید و صدا زد راه بسته و ناپیدا است و شروع به نشان دادن مسیر
نـمـود که از فلان مکان و فلان طرف بروید و تا جایى که صدایش مى رسید,راهنمایى مى کرد و ما
راه مى رفتیم .

مـسـافتى که از آن روستا دور شدیم , راه را که کاملا بسته بود, نیافتیم و بیخود مى رفتیم .
گاه تا
کـمر یا سینه به گودالهایى که برف آنها را هموار کرده بود فرو مى رفتیم و گاه مى افتادیم و بدتر
از هـمـه آن کـه , رشته قنات آبى در آن جا بود که برف و بوران اثرچاههاى آن را بسته بود و ترس
افـتـادن در آن چـاهـهـا را هـم داشـتـیـم .
بـعلاوه آن که , راه نامشخص و برف هم غالبا از زانوها
مى گذشت کفش و لباس هم مناسب با هواى تابستان بود.
گاهى بعضى از رفقا چنان در برف فرو
مـى رفـتـند که نمى توانستند خارج بشوند, مگر این که بقیه او را بیرون بکشند.
با وجود این حالت
چون هوا آفتابى وروشن بود, مى رفتیم .
در بین راه , ناگاه ابرها به یکدیگر پیوسته و هوا تاریک شد,
بـرف و بـوران هم شروع شد و سر تا پاى ما را خیس نمود, اعضاى بدنمان , از وزیدن بادهاى سرد و
وجـود بـرف و بـوران از کار افتاد, به همین جهت همگى از زندگى خودناامید شدیم و به هلاکت
خـود یـقـین پیدا کردیم .
با پیش آمدن این حالت انابه و استغفارکرده و شروع به وصیت کردن به
همدیگر نمودیم .

بعد از وصیتها و آمادگى براى مردن , من گفتم : نباید از فضل و کرم خداوند مایوس شدما بزرگ
و ملجا و پناهى داریم که در هر حال و زمانى قدرت یارى و کمک ما را دارد,بهتر آن است که به او
استغاثه کنیم .

دوستان گفتند: این شخصى که مى گویى , کیست ؟
گـفـتـم : امـام عـصـر و صـاحـب امر, حضرت قائم عجل اللّه تعالى فرجه الشریف را مى گویم .
تا
ایـن سـخن را از من شنیدند, همگى به گریه افتادند و ضجه زدند و صداها را به واغوثاه وادرکنا یا
صاحب الزمان , بلند نمودند.

ناگاه باد, آرام و ابرها پراکنده و آفتاب ظاهر شد.
وقتى این وضع را دیدیم بسیارخوشحال و مسرور
شـدیـم , اما همین که اطراف را نگاه کردیم , دیدیم در چهار طرف غیر از کوه و تپه چیزى مشاهده
نـمى شود و آن راهى که باید مى رفتیم , مشخص نبود.
از ترس آن که اگر برویم شاید راه را اشتباه
کنیم و طعمه درندگان شویم , متحیرماندیم .

در هـمـیـن حـال ناگهان دیدیم که از طرف مقابل بر بالاى بلندى , شخصى پیاده ظاهر شدو به
طرف ما آمد.
همه خوشحال شده و به یکدیگر گفتیم : این همان گردنه اى است که بین ما و منزل
باقى مانده است و این شخص هم از آن جا مى آید.

او بـه طرف ما و ما به سمت او روانه شدیم تا آن که به یکدیگر رسیدیم .
شخصى بود به لباس مردم
آن نواحى که ما تصور کردیم از اهالى آن جا است و از او راه راپرسیدیم .

گـفـت : راه همین است که من آمدم و با دست اشاره به آن جایى که اول دیده شد, نمود وگفت :
آن هم اول گردنه است .
بعد از این صحبتها از ما گذشت و رفت .
ما هم از محل عبور و جاى پاى او
رفتیم تا به اول گردنه رسیدیم و نفس راحتى کشیدیم , اما اثر قدم او را از آن مکان به بعد ندیدیم ,
با آن که از زمان دیدن او و رسیدن ما به آن جا, هواکاملا صاف و آفتاب نمایان و برف تازه اى غیر از
بـرف قـبـلى نباریده بود و عبور از میان گردنه هم بدون آن که قدم در برف اثر کند, ممکن نبود.

ضمن این که از بلندى , تمام آن صحرا نمایان بود, و ما هر چه نگاه کردیم آن شخص را در آن بیابان
هموار ندیدیم .

تمام همراهان از این موضوع تعجب کردند! هر قدر در اطراف نظر انداختیم که شایدجاى پایى پیدا
کـنـیم , دیده نشد.
حتى از بالاى گردنه تا ورود به روستاى خودمان که نزدیک به نیم فرسخ بود,
همت را بر آن گماشتیم که اثر پایى پیدا کنیم , ولى با کمال تعجب پیدا نکردیم و ندیدیم .

پس از ورود به آن روستا پرسیدیم : امروز این جا و این طرف گردنه , برف تازه باریده ؟
گـفـتند: نه , بلکه از اول روز تا به حال هوا همین طور صاف و آفتاب نمایان بوده است ,جز آن که
شب گذشته برف کمى بارید.

از دیـدن ایـن امـور غـیـر طبیعى و آن اجابت و دستگیرى بعد از استغاثه ما, براى من وبلکه همه
هـمراهان هیچ شکى در این که آن شخص , آقا و مولا حضرت ولى عصرارواحنافداه , یا آن که مامور
خاصى از آن درگاه بوده است , نماند


#اللهم_عجل_لولیک_الفرج

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۰۰ ، ۱۶:۱۱
اللهم عجل لولیک الفرج

ماجرای مسجد جمکران 

داستان تشرف صوتی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۰۰ ، ۱۲:۲۶
اللهم عجل لولیک الفرج

داستان صوتی تشرف 

نام:«خدمت به مردم»

از سایت شمیم گل نرگس

 

 


heartاللهم_عجل_لولیک_الفرجheart

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۰۰ ، ۱۲:۱۸
اللهم عجل لولیک الفرج

بسم الله الرحمن الرحیم

 

صوتی رو خدمت شما آوردم که گوش کنید
 

این صوت داستان تشرف است 

پیشنهاد می کنم حتما گــــوش کنید!...

داروی سرطانــ
حجم: 1.2 مگابایت

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۰۰ ، ۱۶:۴۰
اللهم عجل لولیک الفرج

بسم الله الرحمن الرحیم



یکى از شیعیان خاندان عصمت و طهارت (ع ) مى گوید: روزى نزد پدرم بودم .
مردى را دیدم که با او صحبت مى کرد.
ناگاه در بین سخن گفتن ,خواب بر
او غلبه کرد و عمامه از سرش افتاد.
اثر زخم عمیقى بر سرش ظاهر شد.
از اوسؤال کردم جریان این
جراحت که به ضربات شمشیر مى ماند چیست ؟
گفت : اینها از ضربه شمشیر در جنگ صفین است .

حـاضرین تعجب کرده به او گفتند: جنگ صفین مربوط به قرنها پیش است و یقینا تودر آن زمان
نبوده اى , چطور چنین چیزى امکان دارد؟
گـفـت : بله , همین طور است که مى گویید.
من روزى به طرف مصر سفر مى کردم و دربین راه
مـردى از طـایـفه غره با من همراه شد.
با هم صحبت مى کردیم و در بین صحبت از جنگ صفین ,
یـادى شـد.
آن مرد گفت : اگر من در آن جا حاضر بودم , شمشیر خود رااز خون على و اصحابش
سیراب مى کردم .

من هم گفتم : اگر من حاضر بودم , شمشیر خود را از خون معاویه و یارانش رنگین مى کردم .

آن مرد گفت : على و معاویه و آن یاران که الان نیستند, ولى من و تو که از یاران آنهاییم .
بیا تا حق
خـود را از یـکـدیـگر بگیریم و روح ایشان را از خود راضى نماییم .
این را گفت و شمشیر را از نیام
خارج نمود.
من هم شمشیر خود را از غلاف کشیدم و به یکدیگردرآویختیم .

درگیرى شدیدى واقع گردید.
ناگاه آن مرد ضربه اى بر فرق سرم وارد کرد که افتادم واز هوش
رفتم .
دیگر ندانستم که چه اتفاق افتاد, مگر وقتى که دیدم مردى مرا با ته نیزه خود حرکت مى دهد
و بـیـدار مـى نـمـاید, چون چشم گشودم , سوارى را بر سر بالین خود دیدم که از اسب پیاده شد.

دستى بر جراحت و زخم من کشید, گویا دست اودارویى بود که فورا آن را بهبودى بخشید و جاى
ضربه را خوب کرد.
بعد فرمود: کمى صبر کن تا برگردم .

آن مرد بر اسب خود سوار شد و از نظرم غایب گردید.
طولى نکشید که مراجعت نمودو سر آن مرد
را کـه بـه من ضربه زده بود, بریده و در دست داشت و اسب او و اثاثیه مرا باخود آورد.
فرمود: این
سر, سر دشمن تو است , چون تو ما را یارى کردى , ما هم تو رایارى نمودیم ولینصرن اللّه من ینصره
(یقینا خداى تعالى , کسى که او را یارى کند,یاریش مى نماید.
)
وقتى این قضیه را دیدم مسرور گشته و عرض کردم : اى مولاى من تو کیستى ؟
فـرمـود: مـن م ح م د ابن الحسن , صاحب الزمان هستم .
بعد فرمودند: اگر راجع به این زخم از تو
پرسیدند: بگو آن را در جنگ صفین به سرم زده اند.
این جمله را فرمود و ازنظرم غایب شد.


اللهم عجل لولیک الفرجheart

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۰۰ ، ۱۶:۲۲
اللهم عجل لولیک الفرج



بسم الله الرحمن الرحیم


شـیـخ اسـداللّه زنـجـانى فرمود: این قضیه را دوازده نفر از بزرگان از شخصى که درمحضر سید بحرالعلوم بود, نقل کردند.
آن شخص مى گوید:
هـنـگامى که جناب آقا شیخ حسین نجفى از زیارت بیت اللّه الحرام به نجف اشرف مراجعت نمود,
بزرگان دین و علماء براى تبریک و تهنیت به حضور او رسیدند و درمنزل ایشان جمع شدند.
سـیـد بـحـرالعلوم (ره ), چون با جناب آقا شیخ حسین کمال رفاقت و صمیمیت راداشت , در اثناء
صحبت روى مبارک خویش را به طرف او گرداند و فرمود: شیخ حسین تو آن قدر سربلند و بزرگ
گـشـتـه اى کـه بـاید با حضرت صاحب الزمان (ع ) هم کاسه و هم غذا شوى .
شیخ متغیر و حالش
دگرگون شد.
حضار مجلس , از شنیدن سخن سید بحرالعلوم اصل قضیه را از ایشان سؤال کردند.
سـیـد فـرمود: آقا شیخ حسین , آیا به یاد ندارى که بعد از مراجعت از حج در فلان منزل ,در خیمه
خـود نـشـسـته و کاسه اى که در آن آبگوشت بود براى نهار خود آماده کرده بودى ناگاه از دامنه
بیابان جوانى خوشرو و خوشبو در لباس اعراب وارد گردید و ازغذاى تو تناول فرمود.
هـمـان آقـا, روح هـمـه عـوالـم امـکـان حـضـرت صـاحـب الامـر والزمان عجل اللّه تعالى فرجه
الشریف بوده اند.


اللهم عجل لولیک الفرج


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۰۰ ، ۱۱:۵۱
اللهم عجل لولیک الفرج



بسم الله الرحمن الرحیم


تشرف سید حمود بغدادی

حاج شیخ عبدالحسین بغدادى فرمود: سـیـد حمود بن سید حسون بغدادى , از اخیار و رفقاى ایشان و در کمال تدین و عفت نفس و بلند
نـظـر, بـود و بـا آن کـه مـبتلا به شعار صالحین , یعنى فقر بود, بااین حال جهت تشرف به خدمت
حـضرت ولى عصر ارواحنافداه تصمیم گرفت که چهل شب جمعه به زیارت حضرت سیدالشهداء
(ع ) از بغداد به کربلا, برود.
به همین جهت حیوانى را براى این امر خریدارى نموده و متحمل مخارج آن گردیده بود و خیلى
وقـتـهـا مى شد که بیشتر از یک قمرى نداشته , ولى به زاد توکل و توشه توسل بیرون مى آمد.
حق
تـعـالى چنان محبت آن بزرگوار را در قلوب مردم انداخته بود که اهل محمودیه , که اغلب ایشان
اهل سنت و جماعتند, همیشه به انتظار آمدن ایشان بوده , و دیده به راه , به مجرد ورودش , گرد او
جمع مى شدند و وى را تکریم نموده , آب و غذا براى خودش و علوفه براى مرکبش مهیا مى کردند.
اهل اسکندریه که همگى  سنیان متعصب مى باشند هم به این شکل با ایشان , برخورد مى کردند.
زمـانـى که یک چله آن بزرگوار به اتمام رسید, در آخر, مردد شد که این شب , شب چهلم است یا
شب سى و نهم , و آن شب مصادف با زیارت مخصوصه امیرالمؤمنین (ع ) بود.
وارد نـجف اشرف شده و شب چهارشنبه با جمعى از رفقا به مسجد سهله مشرف گردید, تا آن که
روز چهارشنبه به سمت کربلا روانه شود.
اعمال مسجدسهله را بجاآورده با جماعتى به مسجد صع
صعه مشرف شدند.
در آن جا دو رکعت نماز گذاردندو مشغول خواندن دعاى نوشته شده بر تابلو
شدند.
رفقاى او به سجده رفتند و سیددعاى سجده را براى ایشان خواند.
بعد هم خودش به سجده
رفـت و بـه رفقا گفت : شمادعاى سجده را براى من بخوانید.
آنها چون سواد نداشتند و خط روى
سنگ هم ناخوانا بود, نتوانستند درست بخوانند.

جناب سید که قدرى تند مزاج بود, برآشفت و به رفقا تندى کرد و گفت : این چه وضعى است ؟
نـاگـهـان شعاع انوار کبریایى و لمعات جمال الهى در و دیوار مسجد را چون وادى مقدس طور و
ذى طـوى پر نور و ضیاء کرد.
نداى روح افزاى امام , چون نداى رب رحیم با موسى کلیم , به گوش
سـیـد و رفـقایش رسید که فرمود: ولدى حمود انا اتمم لک الدعاء (فرزندم حمود من دعا را برایت
مـى خـوانـم ) و شروع به قرائت دعاى سجده نمود.
در آن حال در و دیوار مسجد به همراه او قرائت
مـى کـردنـد و تـمام مؤمنین حاضر این انوار و اسرار و قرائت اذکار را مى شنیدند و لکن , شخص را
نمى دیدند.

سـیـد بزرگوار مى خواست سر از سجده بردارد و به دامان آن مسجود ملائکه دست توسل برآورد,
ولـى عـقـل او را منع کرد و فرمایش امام را, که تمام کردن دعا بود, به خاطر آورد.
خلاصه به هزار
آرزو و انـتـظـار, سر از سجده بلند کرد.
در این وقت جمال دل آراى آن امام مهربان را دید که تمام
مسجد را مثل چراغى که نورش به آسمان مى رفت , نورافشانى مى کند.
آن حضرت , با زبان گهربار
خـود به سید فرمود: شکر اللّه سعیک (خدا قبول کند).
اشاره به این که , این عمل عظیم و مداومت
بر زیارت حضرت سیدالشهداء (ع ) از تو قبول باد و به مقصود خود نایل گشتى .
این مطلب رافرمود
و غایب شد و آن نور هم ناپدید گشت .
افـرادى کـه هـمـراه سـید بودند, دوان د
وان به اطراف و اکناف رفتند, ولى هر جاى صحرارا نگاه
کردند هیچ اثرى نیافتند.
عده اى در مسجد سهله بودند, از جمله شیخ محمد حسین کاظمى (ره ),
مصنف کتاب هدایة الانام ایشان همان جا انوارى رااز مسجد صعصعه دیدند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۰۰ ، ۱۱:۱۸
اللهم عجل لولیک الفرج