قاســــمیون

ارزش من بالاتر از آن است که...

قاســــمیون

ارزش من بالاتر از آن است که...

قاســــمیون

بسم رب المــــــهدی(عج)
سلام!
اگر نوجوون هستی،خیلی خوش اومدی!
اما اگر نیستید،بازم خوش اومدید!
ما نوجوون ها پر از انرژی و قدرتیم!
مغزمون پر از فکرای جورواجوره!
خود من هم همینجوری ام!
چون من هم یکی هستم مثل خود خود شما!
راسیتش عاشق و اردتمند حضرت قاسم(ع) هستم!

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تشرفی» ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم


عالم معاصر, آخوند ملا محمود عراقى (ره ), فرمود: مـن در اوایـل جـوانـى , در بروجرد در مدرسه شاهزاده , مشغول تحصیل علم بودم .
هواى آن شهر
مـعتدل است و در ایام نوروز باغات و اراضى آن سبز و خرم مى شود وآثار زمستان و برف و سرماى
هـوا از بـین مى رود ولى دو فرسخ از شهر که به سمت اراک برویم بلکه کمتر از دو فرسخ , زمستان
غالبا تا اول خرداد ثابت و برقراراست .

اوایـل فـروردین چون هوا را معتدل دیدم و درسها هم به خاطر رسومات نوروزتعطیل بود, با خود
گـفـتـم قـبـر امـامزاده سهل بن على (ع ) را که در روستاى آستانه است , زیارت کنم .
(آستانه از
روسـتـاهـاى کزاز است و کزاز از بخشهاى اراک مى باشدو این امامزاده در هشت فرسخى بروجرد
واقع شده است .
)
جمعى از طلاب هم بعد از اطلاع از قصد من , همراه من شدند و با لباس و کفشى که مناسب هواى
بـروجـرد بـود پـیـاده بـیرون آمدیم و تا پایه گردنه , که تقریبا در یک فرسخى شهر واقع است راه
پیمودیم .

در مـیـان گـردنـه بـرف دیـده مى شد, ولى به خاطر آن که در کوهستان تا ایام تابستان هم برف
مى ماند, اعتنایى نکردیم .
وقتى از گردنه بالا رفتیم , صحرا را هم پر از برف دیدیم , ولى چون جاده
کـوبـیده بود و آفتاب مى تابید و تا رسیدن به مقصد بیش از شش فرسخ باقى نمانده بود, براه خود
ادامـه دادیـم .
بـا خـود حـسـاب کردیم که دو فرسخ دیگررا در آن روز مى رویم و شب را که شب
چـهـارشـنـبـه بود, در یکى از روستاهاى بین راه مى خوابیم .
فقط یک نفر از همراهان از همان جا
بـرگـشـت .
عصر به روستایى رسیدیم و در آن جا توقف کردیم و شب را همان جا خوابیدیم .
صبح
وقـتـى بـرخـاستیم , دیدیم برف باریده و راه را بسته و مخفى نموده است .
با وجود این وقتى نماز
خواندیم وآفتاب طلوع کرد, آماده رفتن شدیم .

صـاحـب مـنزل مطلع شد و ممانعت نمود و گفت : جاده اى نیست که از آن بروید و این برف تازه ,
همه راهها را بسته است .

گفتیم : باکى نیست , زیرا هوا خوب است و روستاها به یکدیگر متصل هستند ومى توانیم راه را پیدا
کنیم , لذا اعتنایى نکرده و براه افتادیم .
آن روز را هم با سختى تمام رفتیم .

عـصـر وارد روسـتـایى شدیم که از آن جا تا مقصد, تقریبا کمتر از دو فرسخ مسافت بود.
شب را در
خانه شخصى از خوبان , به نام حاجى مراد خوابیدیم .
صبح وقتى برخاستیم هوا به شدت سرد شده و
برف هم بیشتر از شب گذشته باریده بود, اما ابرى دیده نمى شد.

نـمـاز صبح را خواندیم و چون مقصد نزدیک و شب آینده , شب جمعه و مناسب بازیارت و عبادت
بود و در وقت خروج , هدف ما درک زیارت این شب بود, بازبراه افتادیم , به این حساب که بین ما و
مـقـصد روستایى است که متعلق به بعضى ازبستگان من مى باشد, اگر هم نتوانستیم به امامزاده
بـرسـیـم , مـى توانیم در آن روستاتوقف کنیم و من صله رحم کنم .
وقتى صاحب منزل قصد ما را
فـهـمـیـد, مـا را از حرکت باز داشت و گفت : احتمال از بین رفتن شما وجود دارد, بنابراین جایز
نیست بروید.

گـفـتـیـم : از ایـن جا تا روستاى بستگان ما مسافت چندانى نیست و بیشتر از یک گردنه فاصله
نـداریم و هواى آن طرف هم که مثل این طرف نیست , بنابراین فقط یک فرسخ از راه برفى است و
در یک فرسخ راه هم ترس از بین رفتن نمى باشد.

بـه هـر حال از او اصرار و از ما انکار و بالاخره وقتى اصرار کردن را بى فایده دید, گفت :پس کمى
صبر کنید تا برگردم .
این را گفت و رفت و در اتاق را بست .

وقـتى رفت , به یکدیگر گفتیم مصلحت در این است که تا نیامده برخیزیم و برویم ,زیرا اگر بیاید
باز هم ممانعت مى کند, لذا برخاستیم تا خارج شویم , اما دیدیم در بسته است .
فهمیدیم که آن مرد
مـؤمـن بـراى آن کـه از رفتن ما جلوگیرى کند, حیله اى بکاربرده و در را بسته است , لذا مجبور
شدیم همان جا بنشینیم .
در همین لحظات طفلى رامیان ایوان دیدیم که کاسه اى در دست دارد و
مى خواهد از کوزه اى که آن جا بود, آب ببرد به او گفتیم : در را باز کن .

او هـم بـى خبر از موضوع در را باز کرد.
به سرعت بیرون آمدیم و براه افتادیم .
بعد ازآن که از اتاق و
حیاط, که بالاى تلى قرار داشت , خارج شدیم , صاحب منزل , که براى انداختن برف بالاى بام رفته
بود, ما را دید و صدا زد: آقایان عزیز, نروید که تلف مى شوید.

بیچاره هر قدر اصرار کرد که حالا کجا مى روید؟ فایده اى نداشت و ما اعتنانمى کردیم .

وقـتـى اصـرار را بـى فایده دید, دوید و صدا زد راه بسته و ناپیدا است و شروع به نشان دادن مسیر
نـمـود که از فلان مکان و فلان طرف بروید و تا جایى که صدایش مى رسید,راهنمایى مى کرد و ما
راه مى رفتیم .

مـسـافتى که از آن روستا دور شدیم , راه را که کاملا بسته بود, نیافتیم و بیخود مى رفتیم .
گاه تا
کـمر یا سینه به گودالهایى که برف آنها را هموار کرده بود فرو مى رفتیم و گاه مى افتادیم و بدتر
از هـمـه آن کـه , رشته قنات آبى در آن جا بود که برف و بوران اثرچاههاى آن را بسته بود و ترس
افـتـادن در آن چـاهـهـا را هـم داشـتـیـم .
بـعلاوه آن که , راه نامشخص و برف هم غالبا از زانوها
مى گذشت کفش و لباس هم مناسب با هواى تابستان بود.
گاهى بعضى از رفقا چنان در برف فرو
مـى رفـتـند که نمى توانستند خارج بشوند, مگر این که بقیه او را بیرون بکشند.
با وجود این حالت
چون هوا آفتابى وروشن بود, مى رفتیم .
در بین راه , ناگاه ابرها به یکدیگر پیوسته و هوا تاریک شد,
بـرف و بـوران هم شروع شد و سر تا پاى ما را خیس نمود, اعضاى بدنمان , از وزیدن بادهاى سرد و
وجـود بـرف و بـوران از کار افتاد, به همین جهت همگى از زندگى خودناامید شدیم و به هلاکت
خـود یـقـین پیدا کردیم .
با پیش آمدن این حالت انابه و استغفارکرده و شروع به وصیت کردن به
همدیگر نمودیم .

بعد از وصیتها و آمادگى براى مردن , من گفتم : نباید از فضل و کرم خداوند مایوس شدما بزرگ
و ملجا و پناهى داریم که در هر حال و زمانى قدرت یارى و کمک ما را دارد,بهتر آن است که به او
استغاثه کنیم .

دوستان گفتند: این شخصى که مى گویى , کیست ؟
گـفـتـم : امـام عـصـر و صـاحـب امر, حضرت قائم عجل اللّه تعالى فرجه الشریف را مى گویم .
تا
ایـن سـخن را از من شنیدند, همگى به گریه افتادند و ضجه زدند و صداها را به واغوثاه وادرکنا یا
صاحب الزمان , بلند نمودند.

ناگاه باد, آرام و ابرها پراکنده و آفتاب ظاهر شد.
وقتى این وضع را دیدیم بسیارخوشحال و مسرور
شـدیـم , اما همین که اطراف را نگاه کردیم , دیدیم در چهار طرف غیر از کوه و تپه چیزى مشاهده
نـمى شود و آن راهى که باید مى رفتیم , مشخص نبود.
از ترس آن که اگر برویم شاید راه را اشتباه
کنیم و طعمه درندگان شویم , متحیرماندیم .

در هـمـیـن حـال ناگهان دیدیم که از طرف مقابل بر بالاى بلندى , شخصى پیاده ظاهر شدو به
طرف ما آمد.
همه خوشحال شده و به یکدیگر گفتیم : این همان گردنه اى است که بین ما و منزل
باقى مانده است و این شخص هم از آن جا مى آید.

او بـه طرف ما و ما به سمت او روانه شدیم تا آن که به یکدیگر رسیدیم .
شخصى بود به لباس مردم
آن نواحى که ما تصور کردیم از اهالى آن جا است و از او راه راپرسیدیم .

گـفـت : راه همین است که من آمدم و با دست اشاره به آن جایى که اول دیده شد, نمود وگفت :
آن هم اول گردنه است .
بعد از این صحبتها از ما گذشت و رفت .
ما هم از محل عبور و جاى پاى او
رفتیم تا به اول گردنه رسیدیم و نفس راحتى کشیدیم , اما اثر قدم او را از آن مکان به بعد ندیدیم ,
با آن که از زمان دیدن او و رسیدن ما به آن جا, هواکاملا صاف و آفتاب نمایان و برف تازه اى غیر از
بـرف قـبـلى نباریده بود و عبور از میان گردنه هم بدون آن که قدم در برف اثر کند, ممکن نبود.

ضمن این که از بلندى , تمام آن صحرا نمایان بود, و ما هر چه نگاه کردیم آن شخص را در آن بیابان
هموار ندیدیم .

تمام همراهان از این موضوع تعجب کردند! هر قدر در اطراف نظر انداختیم که شایدجاى پایى پیدا
کـنـیم , دیده نشد.
حتى از بالاى گردنه تا ورود به روستاى خودمان که نزدیک به نیم فرسخ بود,
همت را بر آن گماشتیم که اثر پایى پیدا کنیم , ولى با کمال تعجب پیدا نکردیم و ندیدیم .

پس از ورود به آن روستا پرسیدیم : امروز این جا و این طرف گردنه , برف تازه باریده ؟
گـفـتند: نه , بلکه از اول روز تا به حال هوا همین طور صاف و آفتاب نمایان بوده است ,جز آن که
شب گذشته برف کمى بارید.

از دیـدن ایـن امـور غـیـر طبیعى و آن اجابت و دستگیرى بعد از استغاثه ما, براى من وبلکه همه
هـمراهان هیچ شکى در این که آن شخص , آقا و مولا حضرت ولى عصرارواحنافداه , یا آن که مامور
خاصى از آن درگاه بوده است , نماند


#اللهم_عجل_لولیک_الفرج

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۰۰ ، ۱۶:۱۱
اللهم عجل لولیک الفرج

بسم الله الرحمن الرحیم

 

صوتی رو خدمت شما آوردم که گوش کنید
 

این صوت داستان تشرف است 

پیشنهاد می کنم حتما گــــوش کنید!...

داروی سرطانــ
حجم: 1.2 مگابایت

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۰۰ ، ۱۶:۴۰
اللهم عجل لولیک الفرج



 بسم الله الرحمن الرحیم


روزى در نجف اشرف در مجلسى از حالات امام عصر عجل اللّه تعالى فرجه الشریف و اشخاصى که بـه حضور ایشان مشرف شده اند, صحبت شد.
در اثناء کلام عالم جلیل آقا سید باقراصفهانى , که از
شاگردان فاضل شیخ انصارى است , فرمود:
شب چهارشنبه اى , چنانکه معمول مجاورین نجف است , به مسجدسهله رفته وبیتوته کردم .
روز را
هم در مسجد ماندم با قصد که عصر به مسجد کوفه بروم و شب پنج شنبه را در آن جا بیتوته کنم و
روز بعد به نجف اشرف برگردم .

اتـفـاقـا ذخیره اى که برداشته بودم , در آن جا تمام شد و بسیار گرسنه شدم .
در آن زمانهامسجد
سـهـلـه مـخروبه بود و در اطراف , ساختمان و اهالى نداشت و چون مردم بدون ذخیره به مسجد
نـمـى رفـتـنـد و یـا مـثـلا چند روز نمى ماندند, نان فروش هم به آن جانمى آمد.
خلاصه با وجود
گـرسـنگى توقف کردم و در وسط مسجد مشغول نماز شدم .
در اثناى نماز, مردى را دیدم که در
لباس اهل سیاحت بود و به آن صفه آمد و نزدیک من نشست و سفره نانى که در دست داشت , پهن
کرد.
وقتى چشمم به نانها افتاد, باخود گفتم اى کاش این مرد پولى قبول مى کرد و مرا هم بر این
سـفـره دعوت مى نمود.
ناگاه دیدم به طرف من نگاهى کرد و مرا به خوردن دعوت کرد.
من حیا
کـردم ونـپـذیرفتم , اما پس از اصرار او و انکار من , تقاضایش را قبول کردم به نزد او رفتم و به قدر
اشتهایم خوردم .

بعد از صرف غذا, سفره را برداشت و به سوى حجره اى از حجرات مسجد که درمقابل چشمم بود,
رفـت و داخـل حـجره شد.
من پشت سر او چشم دوختم و آن حجره را از نظر نینداختم , تا این که
مدتى گذشت , ولى بیرون نیامد.
از مشاهده این جریان درفکر بودم که آیا این جریان اتفاقى بوده یا
آن که این مرد به خاطر اطلاع از ضمیر من ,مرا به خوردن دعوت نمود.

بالاخره با خود گفتم مى روم و از حال او تحقیق مى نمایم .
برخاستم و داخل آن حجره شدم , ولى با
کـمـال تـعـجب اثرى از آن مرد ندیدم و او را پیدا نکردم ! با آن که آن اتاق بیشتر از یک در نداشت .

مـتـوجـه شدم که آن شخص بر ضمیر من مطلع بود که مرا بااصرار به خوردن دعوت نمود و فکر
مى کنم آن بزرگوار کسى غیر از حضرت بقیة اللّه ارواحنافداه نبوده است

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۰۰ ، ۱۵:۳۳
اللهم عجل لولیک الفرج